ديگران مي توانند
غم هايت را بشمرند.
اما فقط خودت مي تواني
حاصل جمع شان را بفهمي.
عرفان صفرپور
ترسيده اي؟
از كه؟
از جهان؟
من جهانت
از گرسنگي؟
من گندمت
از بيابان؟
من بارانت
از زمان؟
من كودكيت
از سرنوشت؟
من هم از سرنوشت مي ترسم.
محمد ماغوط
نجمه حسينيان
بزرگي در تولد يك سالگي پسرش نوشت:
پسرم يك بهار، يك تابستان، يك پاييز و يك زمستان را ديدي
زين پس همه چيز جهان تكراريست
جز محبت و مهرباني.
باید که ز داغم خبری داشته باشد
هر مرد که با خود جگری داشته باشد
حالم چو دلیریست که از بخت بد خویش
در لشکر دشمن پسری داشته باشد !
.
سخت است پیمبر شده باشی و ببینی
فرزند تو دین دگری داشته باشد !
آویخته از گردن من شاهکلیدی
این کاخ کهن بی که دری داشته باشد
سردرگمیام داد گره در گره اندوه
خوشبخت کلافی که سری داشته باشد !
حسین جنتی
متلاطم .
تنها .
بیکران .
کاش اقیانوسی نبودم
پنجه کشان بر ساحل .
شمس لنگرودی
گرگ شنگول را خورده است
گرگ منگول را تکه تکه می کند.
بلند شو پسرم!
این قصه برای نخوابیدن است.
گروس عبدالملکیان
چیز بدی نیست جنگ
شکست میخورم
اشغالم میکنی
شمس لنگرودی
اگر لاکپشت بودم
چه قدر خوشبخت میشدم
میتوانستم
بهآرامی از تو دور شوم
بهآرامی .
رسول علی پور
من با تو چقدر ساده رفتم بر باد
تو نام مرا چه زود بردی از یاد
من حبهی قند کوچکی بودم که
از دست تو در پیالهی چای افتاد
جلیل صفربیگی
در گلوی من ابر کوچکی ست
می شود مرا بغل کنی؟
قول می دهم
گریه.
کم کند
مژگان عباسلو
سیگار روشنت را
در جنگل خشک و آشفتهی من انداختی
بعد
پرسیدی:
"مزاحمتان که نشدم؟"
خندیدم،
"نه! اصلا"
سارا محمدی اردهالی
يكي بود
يكي
من مي روم
قصه بايد آغاز شود
دیدی
هـمان یک مشـت
دانه ی احسـاسی که پاشیدی
چطـور خیـال پـرواز را
از سـر این پـرنده
پـراند؟؟!!
آدم وقتی فقير میشود خوب ها يش هم حقير مي شوند اما کسی که زر دارد يا زور دارد
عيبهايش هم هنر ديده میشوند و چرندياتش هم حرف حسابی بحساب می آيند.
** دکتر علی شريعتی **
هر آنکس عاشق است از جان نترسد
يقيــــن از بند و از زنـــدان نترســـد
دل عـــاشـــــق بــود گــــرگ گرســـنـه
که گرگ از هی هی چوپان نترسد
** باباطاهر **
اي دل ز زمانه رسم احسان مطلب
وز گردش دوران سرو سامان مطلب
درمان طلبي درد تو افزون گردد
با درد بسازو هيچ درمان مطلب
** خيام **
يک روز رسد غمی به اندازه کوه
يک روز رسد نشاط اندازه دشت
افسانه زندگی چنين است گلم
در سايه کوه بايد از دشت گذشت
** مجتبي كاشاني **
يک عمر به کودکی به استاد شديم
يک عمر زاستادی خود شاد شديم
افسوس ندانيم که ما را چه رسيد
از خاک بر آمدیم و بر باد شديم
** خيام **
آمـدی جــانـم به قربــانـــت ولـی حالا چرا ؟
بی وفا،بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چــرا؟
نوشدارویی و بعد از مرگ ســهراب آمــــدی
ســـنگدل اين زودتـر می خواســتی حالا چـــرا؟
عمر ما ار مهـلت امروز و فـردای تو نيســــت
مـن که يـــک امـــروز مهـــمان توام فــردا چــرا؟
نـــازنــينا ما به نــاز تــو جـــــوانی داده ایـــم
ديـــگر اکنـــون با جوانـان ناز کــن با مــا چـــــرا؟
وه کــــه با اين عمر هــــــای کوتـه بی اعتبار
اين همه غافل شـدن از چون منی شيدا چــرا؟
آسمان چون جمع مشتاقان،پريشان می کند
درشـگفتم من نمـــی پاشــد ز هم دنيا چــــرا
** شهريار **
ای دل، قدمی به راه حق ننهادی
شرمت بادا که سخت دور افتادی
صد بار عروس توبه را بستی عقد
نایافته کام از او، طلاقش دادی
** شيخ بهايی **
روزی گفتی شبی کنم دلشادت
وز بند غمان خود کنم آزادت
ديدی که از آن روز چه شبها بگذشت
وز گفتهی خود هيچ نيامد يادت؟
** سعدی **
درخت غم بجانم کرده ريشه
بدرگــــــاه خدا نالــــم همـيـشــــه
رفيـــقان قدر يکديــــگر بدانيد
اجل سنگست و آدم مثل شيشه
** سعدي **
من بی مایه که باشم که ار تو باشم
حیف باشد که تو یار من و من یار تو باشم
تو مگر سایه لطفی به سر وقت من آری
که من آن مایه ندارم که به مقدار تو باشم
خویشتن بر تو نبندم که من از خود نپسندم
که تو هرگز گل من باشی و من خار تو باشم
دوست دارم که بپوشی رخ همچون قمرت
تا چو خورشید نبینند به هر بام و درت
جرم بیگانه نباشد که تو خود صورت خویش
گر در آیینه ببینی برود دل ز برت
جای خندهست سخن گفتن شیرین پیشت
کآب شیرین چو بخندی برود از شکرت
راه آه سحر از شوق نمییارم داد
تا نباید که بشوراند خواب سحرت
تا بود بار غمت بر دل بیهوش مرا
سوز عشقت ننشاند ز جگر جوش مرا
نگذرد یاد گل و سنبلم اندر خاطر
تا به خاطر بود آن زلف و بناگوش مرا
شربتی تر از زهر فراقت باید
تا کند لذت وصل تو فراموش مرا
هر شبم با غم هجران تو سر بر بالین
روزی ار با تو نشد دست در آغوش مرا
بی دهان تو اگر صد قدح نوش دهند
به دهان تو که زهر آید از آن نوش مرا
سعدی اندر کف جلاد غمت میگوید
بندهام بنده به کشتن ده و م مرا
ما ز یاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود آنچه می پنداشتیم
تا درخت دوستی کی بر دهد
حالیا رفتیم و تخمی کاشتیم
گفت و گو آیین درویشی نبود
ورنه با تو ماجراها داشتیم
شیوه چشمت فریب جنگ داشت
ما خطا کردیم و صلح انگاشتیم
ای پادشه خــــوبان داد از غــم تنهایی
دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی
دایـــم گـــل این بستان شـــاداب نمــــیمــاند
دریـــــــاب ضعیـفـــان را در وقــــت تــــوانـایــــی…
خــــرم آن روز کـــــز ایـــن منـــزل ویــــران بـــــروم
راحت جان طلبـــــم و از پــــی جـــانان بــــروم
گـــر چــه دانم کــه بــه جایی نبـرد راه غریب
مـن به بوی ســـر آن زلف پریشان بـــروم
دلــم از وحشت زندان سکـندر بگـــرفت
رخت بربندم و تا ملک سلیمان بروم
چون صبا با تن بیمار و دل بـیطاقت
بـــه هـــــواداری آن سرو خرامان بـــروم
در ره او چــــو قلـم گـــر به سرم باید رفت
بـا دل زخـــم کـــش و دیـــده گــــریان بــروم
نـــذر کـــردم گــــر از این غـــم به درآیــم روزی
تا در میکـــده شـــادان و غــــزل خــــوان بـــــروم
اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
به خال هندویش بخشم سمرقند و بخارا را
بده ساقی می باقی که در جنّت نخواهی یافت
کنار آب رکن آباد و گلگشت مصلّا را
فغان کاین لولیان شوخ شیرین کار شهرآشوب
چنان بردند صبر از دل که ترکان خوان یغما را
ز عشق ناتمام ما جمال یار مستغنی ست
به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روی زیبا را
من از آن حسن روزافزون که یوسف داشت دانستم
که عشق از پرده عصمت برون آرد زلیخا را
بدم گفتیّ و خرسندم، عفاک الله نکو گفتی
جواب تلخ میزیبد لب لعل شکرخا را
نصیحت گوش کن جانا که از جان دوستتر دارند
جوانان سعادتمند پند پیر دانا را
حدیث از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جو
که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را
غزل گفتیّ و دُر سفتی بیا و خوش بخوان حافظ
که بر نظم تو افشاند فلک عِقد ثریّا را
ای عاشقــان ای عاشقـان پیمانه را گم كرده ام
دركنج ویران مــــانده ام ، خمخــــانه را گم كرده ام
هم در پی بالائیــــان ، هم من اسیــر خاكیان
هم در پی همخــــانه ام ،هم خــانه را گم كرده ام
آهـــــم چو برافلاك شد اشكــــم روان بر خاك شد
آخـــــر از اینجا نیستم ، كاشـــــانه را گم كرده ام
درقالب این خاكیان عمری است سرگردان شدم
چون جان اسیرحبس شد ، جانانه را گم كرده ام
از حبس دنیا خسته ام چون مرغكی پر بسته ام
جانم از این تن سیر شد ، سامانه را گم كرده ام
در خواب دیدم بیـــدلی صد عاقل اندر پی روان
می خواند با خود این غزل ، دیوانه را گم كرده ام
گـــر طالب راهی بیــــا ، ور در پـی آهی برو
این گفت و با خودمی سرود، پروانه راگم كرده ام
ای یوسف خوش نام مـا خوش میروی بر بام مــــا
ای درشکـــسته جــام مـا ای بــردریـــــده دام ما
ای نــور مـا ای سور مـا ای دولت منصــور مـا
جوشی بنه در شور ما تا میشود انگور ما
ای دلبر و مقصود ما ای قبله و معبود ما
آتش زدی در عود ما نظاره کن در دود ما
ای یــار مـــا عیــار مـــا دام دل خمـــار مـــا
پا وامکــش از کار ما بستان گــــرو دستار مــا
در گل بمانده پای دل جان میدهم چه جای دل
وز آتـــــش ســودای دل ای وای دل ای وای مـــــا
نیست رنگی که بگوید با من
اندکی صبر، سحر نزدیک است
هر دم این بانگ برآرم از دل:
وای، این شب چقدر تاریک است!
خندهای کو که به دل انگیزم؟
قطرهای کو که به دریا ریزم؟
صخرهای کو که بدان آویزم؟
مثل این است که شب نمناک است
دیگران را هم غم هست به دل،
غم من، لیک، غمی غمناک است
ابری نیست
بادی نیست.
می نشینم لب حوض
گردش ماهیها، روشنی، من، گل، آب
پاکی خوشه زیست.
مادرم ریحان میچیند
نان و ریحان و پنیر، آسمانی بی ابر، اطلسیهایی تر
رستگاری نزدیک: لای گل های حیاط.
نور در کاسه مس، چه نوازشها می ریزد!
نردبان از سر دیوار بلند، صبح را روی زمین میآرد.
پشت لبخندی پنهان هر چیز.
روزنی دارد دیوار زمان که از آن چهره من پیداست
چیزهایی هست، که نمیدانم
میدانم سبزهای را بکنم خواهم مرد
میروم بالا تا اوج، من پر از بال و پرم
راه میبینم در ظلمت، من پر از فانوسم
من پر از نورم و شن
و پر از دار و درخت
پرم از راه، از پل، از رود، از موج
پرم از سایه برگی در آب:
چه درونم تنهاست.
درباره این سایت